|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
خداوند مرا از تار عنکبوت به سوی اسلام هدایت فرمود |
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين؛
تهیه و تنظیم: دکتر عثمان قدری مکانسی دوستان دین عظیم اسلام چنانچه به شیوه ای درست و مناسب عرضه گردد هر انسانی به واسطه ی فطرت خویش آن را می پذیرد، هر دینی هم که داشته باشد. دوست نویسنده ام داستانی را نوشته که اسم خود را در آن ذکر ننموده است: او را با چهره ی نورانی اش در مسجدی که در یک شهر کوچکی در آمریکا دیدم که داشت قرآنی ترجمه شده به زبان انگلیسی را می خواند. به او سلام کرده و او با گشاده رویی جواب سلام من را داد. کمی با هم صحبت کرده و بعد از اندکی با هم دوستان صمیمی شدیم. یک شب ما را در ساحل زیبای دریاچه ای گردآورده و داستان مسلمان شدن خود را برایمان تعریف کرد. دوست داشتم آن را برای شما تعریف تا شاید مایه ی عبرت و موعظه گردد. این بانو گفت که من در یک خانواده ی آمریکایی یهودی و والدین جدا از هم بزرگ شدم. بعد از جدا شدن پدرم، مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد و او من را به هرگونه عذاب و شکنجه ای رنج داد. به ناچار وقتی هفده ساله شدن، از منزل فرار کرده و از یک ایالت به دیگری می رفتم. تا آنکه با چند جوان عرب آشنا شدم. آنطور که دوستان بدون خانه ام می گفتند افراد بخشنده ای بودند. کافی بود یکی از دختران به آن ها لبخند بزند تا شام و سقف و تخت خواب راحتی به دست آورد. من هم مثل آن ها عمل کردم... در پایان هر شب فرار می کردم، از اینگونه روابط خوشم نمی آمد. همچنین از عرب ها بدم می آمد. از زندگیم احساس رضایت یا امنیت نمی کردم و همیشه احساس ناراحتی و بیهودگی و تنگنا می کردم... به دین و مذهب روی آوردم تا به احساس معنوی و روحانیت دست یابم و از آن نیرویی برای زندگی کسب کنم. ولی دین یهود من را قانع نمی ساخت. آن را دینی می دیدم که زنان را قدر نمی نهد و برای انسانیت ارزشی قائل نمی باشد. دینی خودخواه که در آن تناقضات یافت می شود. من آنچه می خواستم را در آن پیدا نمی کردم. چون خرافات و افسانه ها من را قانع نمی سازد... بنابراین به مسیحیت گرویدم... مسیحیت تناقضات بیشتری داشت، چنان چه عقل آن ها را نمی پذیرد و از ما می خواستند که خود را به آن ها تسلیم کنیم. خیلی وقت ها می پرسیدم که چگونه خداوند پسرش را می کشد؟ او چگونه پسر دارد؟ چطور می توانیم سه خدا داشته باشیم و آن ها را نبینیم؟ سرگردان مانده بودم. همه چیز را رها کرده و کنار گذاشتم. اما می دانستم که این جهان آفریدگاری دارد. هر شب فکر می کردم و تا صبح می اندیشیدم. در یک شب پراندوه، که همه ی شب هایم چنان بودند، نزدیک صبحدم چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی روحی خودکشی نمایم. در گردابی بودم که چیزی برایم معنا نداشت. باران به شدت می بارید و ابرها به مانند یک زندان آسمان را در برگرفته بودند. جهان در پی کشتن من بود. شاخه های درخت با خشم و نفرت نگاهم می کردند. طنین صدای قطرات باران را گوش هایم ناهنجار و ناخوشایند می نشید و من از پنجره ی خانه ای متروک به بیرون می نگریستم... بی اختیار خود را در حال تضرع و راز و نیاز با خداوند یافتم؛ خداوندا! می دانم که هستی و دوستم داری، من یک زندانی هستم... من آفریده ی ضعیف توام، به راه راست هدایتم فرما. پروردگارا! یا راهنم نما و یا مرا بکش!... در حال گریه و ناله خوابم برد... صبح هنگام با قلبی گشاده که از اعماق آن بی خبر نبودم، بیدار شدم... بر اساس عادت همیشگی برای پیدا کردن روزی بیرون رفتم تا شاید کسی پول صبحانه ام را بدهد، یا ظرف هایش را بشویم و مزدی دریافت کنم... با یک جوان عرب ملاقات کرده و مدت زیادی با او حرف زدم. از من خواست که بعد از صبحانه با او به منزلش بروم. او از من خواست که با او زندگی کنم و من هم پیشنهادش را پذیرفته و با او به منزلش رفتم... در حالی که داشتیم غذا می خوردیم و شراب می نوشیدیم و می خندیدیم، ناگهان جوانی ریش دار داخل شد که اسمش چنانکه از زبان همنشینم که ناگهان فریاد کشید، شنیدم سعد بود. این جوان دست دوستم را گرفته و بیرون انداخت و من، که تمام بدنم می لرزید، و این تروریست رو در روی هم ماندیم! او هیچ عمل ترسناکی انجام نداد. بلکه با احترام از من خواست که به خانه ام بازگردم. گفتم: "خانه ای ندارم." با اندوهی که در چهره اش می دیدم به من نگاه کرد و گفت: "بسیار خوب پس امشب را این جا بمان." هوای بیرون به شدت سرد بود. ادامه داد: "و فردا از این جا برو. این پول را هم بگیر که تا وقتی کاری به دست بیاوری به دردت بخورد." راه افتاد تا آن جا را ترک کند که جلویش را گرفته و گفتم: "از لطف شما ممنونم. شما بمانید من می روم، اما یک خواهش دارم... می خواهم دلیل رفتار شما با دوست تان را بدانم." او نشست و در حالی که به زمین چشم دوخته بود شروع به حرف زدن کرد و گفت: "اسلام حرام را حرام و حلال را حلال دانسته است و از خلوت کردن با زنان و نوشیدن شراب منع کرده و ما را به نیکوکاری با مردم و خوشرفتاری تشویق می کند..." متعجب مانده بودم... آیا این ها همان هایی هستند که می گویند "تروریست" هستند؟! من گمان داشتم آن ها تفنگ داشته و هر کس که مخالف شان باشد را می کشند... رسانه های آمریکا به من آموخته بودند. گفتم: "می خواهم بیشتر درباره ی اسلام بدانم. آیا درباره ی آن برایم توضیح می دهید؟" او گفت: "تو را نزد یک خانواده ی مسلمان متدین می برم تا آن جا زندگی کنی. می دانم که آن ها به خوبی تو را تعلیم خواهند داد." روز بعد من را با خود نزد آنان برد. ساعت ده به منزل آن خانواده رسیده و آن ها به گرمی از من استقبال نمودند... من پی در پی سؤال می پرسیدم و دکتر سلیمان، پدر خانواده، به سؤالاتم جواب می داد. تا آنکه به طور کامل قانع شدم. فهمیدم که گمشده ام را پیدا کرده ام. دینی کاملاً روشن و آشکار که با فطرت مطابقت دارد و هیچ مشکلی در پذیرش تمام آنچه از آن می شنیدم نداشتم... همه اش حقیقیت بود... حس و حال هیجانی و حماسی بی نظیری در هنگام اعلام مسلمان شدنم در خود احساس می کردم. همان روز که با قلبی گشاده و آرام از خواب برخاسته بودم، حجابم را نیز پوشیدم... ساعت یک شب خانم منزل من را به زیباترین اتاق منزل لرده و گفت این جا مال شماست، تا هر وقت که می خواهی در اختیار تو باشد. او دید که من از پنجره بیرون را نگاه کرده و در حالی که لبخند می زدم اشک از چشمانم سرازیر شده است... دلیل آن را از من پرسید. گفتم: چرا که من دقیقاً در همین زمان روبروی پنجره ایستاده و به بارگاه خداوند گریه و تضرع می نمودم که یا من را به راه راست هدایت فرماید و یا آنکه مرگم را برساند... اما او من را راهنمایی فرمود و مورد لطف کرم قرار داد و اکنون یک زن مسلمان ارزشمند هستم که پروردگارم را و راه رسیدن به او را می شناسم... اسلام همان راه است، اسلام همان مسیر است... او نیز با من به گریه افتاد و من را در آغوش گرفت.
ترجمه: مسعود |