|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
داستان بسیار عبرت آموز اسلامی، از نوار داستان ها و عبرت های قطان |
صدقه نمی میرد مردی به نام ابن جدعان می گوید این داستان بیش از صد سال پیش اتفاق افتاد و واقعی است... او چنین تعریف می کند: در فصل بهار بیرون رفتم. شتر چاقی داشتم که به خاطر شیر زیاد کم مانده بود پستان هایش بترکند. هر بار که بچه شتر به مادرش نزدیک می شد از شدت افزونی و برکت شیر بیرون می ریخت و فوران می کرد. شتر دوست داشتنی و بچه اش را که پشت سرش در حرکت بود نگاه می کردم و همسایه تهی دستم را که هفت فرزند داشت به یاد آوردم. گفتم، به خدا همین شتر و بچه اش را به عنوان صدقه به همسایه ام خواهم داد که خداوند می فرماید: (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون) [آل عمران:92] یعنی: (هرگز نیابید نیکوکاری را تا آنکه خرج کنید از آنچه دوست می دارید).. و من از دارائی هایم همین شتر را دوست دارم. وی ادامه می دهد: این شتر و بچه اش را با خود برده و در منزل همسایه ام را زدم و به او گفتم این هدیه ای از جانب من برای توست... خوشحالی را در چهره اش دیدم، از شادی نمی دانست چه بگوید. از شیرش می نوشید و بر پشتش سوار می شد. منتظر بود بچه شتر بزرگ شده و آن را بفروشد از آن سود زیادی ببرد! وقتی بهار تمام شد و تابستان با خشکی و بی آبیش فرارسید، دچار قحطی شدیم. زمین از خشکی ترک برداشته بود. مردم برای پیدا کردن آب می رفتند. ما هم خود را آماده کرده و برای پیدا کردن آب به قنات پایین رفتم. قنات در زیر زمین کنده شده بود تا به منابع آب در زیر زمین دست یابیم. من برای پیدا کردن آبی که برای نوشیدن استفاده کنیم وارد این قنات شدم و سه پسرم بیرون منتظرم ماندند. در قنات در زیر زمین گم شده و راه برگشت را پیدا نکردم! پسرانم یک روز، دو روز و تا سومین روز منتظر ماندند و بعد نومید شده و گفتند: احتمالاً ماری یا عقربی او را نیش زده یا گم شده و همانجا مرده است... آن ها منتظر مردن او بودند تا مال و اموالش را به چنگ اورده و بین خود تقسیم کنند. آن ها به خانه برگشتند و میراث را تقسیم کردند. پسر وسطی گفت: یادتان هست پدرمان شتری داشت که به همسایه اش داد؟ همسایه ی ما لیاقت آن را ندارد، شتر نر پیر را برداشته و به همسایه می دهیم و شتر و بچه اش را از او بازپس می گیریم. آن ها نزد آن مرد بیچاره رفته و در زده و گفتند: شتر را بیرون بیار. گفت: پدرتان آن را به من هدیه داده است... من از شیر و کره اش می خورم و بواسطه ی کره انسان از غذا و آب بی نیاز می شود، همان طور که پیامبر فرموده است. گفتند: شتر را به ما برگردان که برایت بهتر است، به جای آن این شتر نر را بگیر یا آنکه به زور شتر خود را همین حالا از تو بازپس می گیریم و چیزی در عوض آن به تو نخواهیم داد! گفت: به پدرتان شکایت خواهم برد... گفتند: نزد او شکایت بر که او مرده است! گفت: مرد؟... چگونه مرد؟ گفتند: نمی دانیم، در صحرا وارد قنات شد و بیرون نیامد. گفت: من را نزد او ببرید و این شتر را برای خود بردارید و هر چه می خواهید بکنید و نیازی به شتر نر شما هم ندارم. آن ها او را به جایی که دوست باوفایش رفته بود بردند. او ریسمانی با خود برده و مشعلی را روشن کرد و ریسمان را بیرون قنات جایی گره زد و وارد قنات شد در درون آن پیش خزید تا به جایی رسید که نرم تر بوده و بوی رطوبت نزدیک تر می شد. در این حال صدای ناله ای را شنید. در تاریکی به سمت ناله رفت و زمین را با دستش می گشت تا آنکه در میان گل و لای دستش به پای او برخورد و فهمید که بعد از یک هفته گم شدن هنوز زنده است و نفس می کشد. برخاست و او را از میان گل بیرون کشید و بر پشتش حمل کرد و از قنات بیرون آورد و به او خرما خورانده و آب نوشاند. سپس او را بر پشتش حمل کرده و به منزل خود برد. آن مرد بار دیگر زنده شد ولی فرزندانش نمی دانستند. همسایه از او پرسید: تو را به خدا بگو بعد از یک هفته در زیر زمین چگونه زنده مانده ای و نمرده ای!؟ گفت: چیز شگفتی را برایت می گویم. وقتی وارد قنات شدم و راه ها را گم کردم. به سمت جایی که آب بود رفتم و شروع به نوشیدن از آن نمودم. اما گرسنگی مجال نمی دهد و آب به تنهایی کفاف نمی کند... می گوید: بعد از سه روز گرسنگی کلاً رمقی در من باقی نگذاشت و در حالی که بر پشت افتاده بودم، خود را به خداوند سپردم. در این حالت احساس کردم شیر در دهانم سرازیر می گردد و کاسه ای در تاریکی به دهانم نزدیک می گردد و من را سیر کرده و دور می شود. این کاسه در تاریکی سه بار در روز پیش من می آمد. اما دو روز بود که قطع شده بود... نمی دانم دلیل قطع شدن آن چه بود؟
همسایه اش گفت اگر به تو دلیل قطع شدن آن را بگویم تعجب خواهی کرد! گمان می کنم دلیل آن این بود که دو روز پیش فرزندانت که فکر می کردند تو مرده ای، آمده و شتری که خداوند بواسطه ی آن تو را سیراب و سیر می ساخت از من گرفتند... چون مسلمان در سایه ی صدقه اش می باشد. همانطور که گفته شده: «کسی که کار نیکی کرده، از چالش های بد دوری گزیده است.» آن مرد فرزندانش را جمع کرده و به آن ها گفت: گم شوید... من مال و ثروتم را دو نیم کرده ام، نیمی برای خودم و نیم دیگر برای همسایه ام! دیدید که رحم و شفقت شما در هنگام سختی و دشواری چگونه روشن گردید؟! يعقوب عليه السلام پسرش يوسف را نزدیک به بیست سال گم کرد. او صبر پیشه کرد و از شدت اندوه گریست تا چشمانش سفید شدند. سپس پسرش بنیامین را نیز از دست داد. وقتی سختی و بلا شدت گرفت او احساس کرد که گشایش و فرج نزدیک است. وقتی دستور خداوند برای فرج رسید، باد منتظر قاصد نماند تا یعقوب را از سلامتی یوسف مطلع سازد و وزیدن گرفت و بوی یوسف را به مشام یعقوب عليه السلام رساند (إني لأجد ريح يوسف) [يوسف: 94] یعنی: (همانا که من بوی یوسف را از باد می شنوم). باد از فرج و گشایش پیشی گرفت. پیراهن یوسف به دستش رسیده و چشمانش روشن می شوند و از بستر حزن و اندوه به کرسی پادشاهی می رود که بر مصر و شام چیره است. سبحان الله ! باور بر آن داریم که خداوند بر همه چیز تواناست! از نوار قصص و عبر قطان
ترجمه: مسعود
|