تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

داستان بانوی کاتولیک سابق

 


زمانی که شوهر این بانوی کاتولیک به طور ناگهانی اعلام کرد که اسلام آورده است، او را ترک کرد... سپس به تدریج راه خودش را به سوی اسلام پیدا نمود. داستانی بسیار خواندنی است.

روزی از روزها زن جوان و زیبایی بود که با مرد خوش قیافه، جوان و نورسیده ای در یک مراسم کاتولیک باشکوهی ازدواج کرد.

یک سال بعد، مرد جوان به زنش گفت: "امشب هنگام صرف شام شراب نمی نوشم. من در یک مسجد شهادتین را گفته و حالا دیگر مسلمان شده ام. فکر می کنم تو باید از کار در بانک استعفا دهید، سود حرام است. باید شرت را بپوشانی و لباس های بلند بپوشی که به آن جلباب می گویند." زنش جواب داد: "من فکر می کنم که تو عقل از سرت پریده است." مرد به او یک جلد قرآن ترجمه شده داد و گفت: "کافی است این را بخوانی."

زن نگاه گذرایی به آن نمود تا رسید به این آیه که می گوید: «... و زنانى را كه از نافرمانى آنان بيم داريد [نخست] پندشان دهيد و [بعد] در خوابگاه‏ها از ايشان دورى كنيد و [اگر تاثير نكرد] آنان را بزنید ...» (نساء: 34)

و گفت: ""به خاطر همین از تو جدا می شوم." و از آن جا رفت.

او با این تصمیمش خود را معذب و رنجور ساخت. تا آن شب سرنوشت ساز، او اندیشید، به ازدواجش با مرد بی نظیرش. شوهرش هر هفته برای او نامه هایی می نوشت و معذرت خواهی می کرد که خواسته است نظرش را به او تحمیل کرده وچیزهایی را که او خودش تازه درباره ی دینش، اسلام، آموخته بود را به او گفته بود.

زن نامه ها را می خواند و مچاله شان کرده و دور می انداخت. اسلام برای او خیلی بیگانه و ناشناخته بود. شوهرش دیوانه بود، مگر نه؟ کم کم متوجه شد چشمش دنبال مقالاتی در رابطه اسلام می گردد. پس از مدتی او هرچه بیش تر مطالعه می کرد، می خواست بیش تر بیاموزد. دنبال اطلاعاتی درباره ی اسلام بود که بداند دقیقاً بر سر شوهرش چه آمده است و در این دین چه چیزی پیدا کرده است که آن گونه فریفته شده بود. از تعدا نامه های او داشت کاسته می شد، هر دو ماه یکبار، ماهی یکبار و بعد نامه ها قطع شدند.

دقیقاً همان موقع که زن داشت از زیبایی و حقانیت اسلام مطلع می شد، یک تراژدی به وقوع پیوست. نزدیک ترین دوست شوهرش کشته شد. آن زن خبر را از اخبار و خانواده ی دوست شوهرش شنید. محجوب ترین و در عین حال باسلیقه ترین لباس هایش را پوشید و به تشییع جنازه ی او شتافت.

رفت تا به خانواده ی آن فرد تسلیت بگوید و برای آنکه شوهرش را ببیند که بیش از یک سال بود او را ندیده بود.

وقتی مرد او را دید، اشک از چشمانش جاری شد. آن ها همدیگر را در آغوش گرفتند. همچنان که باهم بودند زن در گوش همسرش نجواکنان گفت: "چیزی می خواهم به تو بگویم. من اسلام را مطالعه کردم. اگر به زندگی کنار هم بازگردیم، خیلی خوب خواهد شد. من تو را درک می کنم." شوهر او را کمی دیگر نگاه داشت، اشک از چشمانش سرازیر بود. سپس او را رها کرد و گفت: "آخرین نامه را که در آگوست برایت نوشتم به یاد داری؟"

"آری"

"برایت نوشتم که اگر جوابم را ندهی، به زودی در مورد زندگی ام تصمیمی خواهم گرفت."

"آری، فکر می کردم که قصد داری من را طلاق بدهی، ولی این کار را نکردی. اکنون دیگر می توانیم با هم خوشبخت باشیم. من می خواهم مسلمان شوم."

"خوب، وقتی که تو جواب نامه هایم را ندادی، من در یک مراسم مذهبی با زنی به نام نیکه ازدواج کردم. حالا او هم همسر من است. او از من باردار است. اجازه بده او را به تو معرفی کنم...."

خوب، اتفاقی که بعد از این رخ داد چیزی کم تر از یک معجزه از جانب خداوند متعال نبود. زن تازه ی او، ماشاءالله، زنی مسلمان و با ایمانی زیبا بود. او همه چیزهایی را که در رابطه با سلام به عنوان یک زن نیاز داشتم به من آموخت، چگونه وضو بگیرم، نمازم را به زبان عربی بخوانم و چگونه ذکر بگویم.

او نوارهایی را برای گوش دادن و چند کتاب عالی را برای خواندن به من داد ( این سایت را شدیداً توصیه می کنم ببینید:

 http://www.halalco.com/ibad_sal.html)

من شهادتینم را نزد شوهر سابق و همسر و تعدادی از دوستانشان بر زبان آوردم. الحمدلله.

ضمناً، به شیوه ای اسلامی و قانونی از آن مرد طلاق گرفتم. به نظر من چند همسری، با آنکه مجاز می باشد، موقعیت خوبی برای یک تازه مسلمان نیست. زن جدید او خیالش کاملاً آسوده شد.

 


ترجمه: مسعود

سایت مهتدین

Mohtadeen.Com