|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
خواهر آروا، از اسلواکی |
سرنوشت چنین رقم خورد که من مسلمان شوم. دوران بچگیم خیلی عادی سپری شد، والدینم نهایت محبت را به من می کردند. در کنار همدیگر سعی داشتیم مشکلات را با صبر و تحمل حل نموده و فضایی آکنده از دلخوشی و درک متقابل به وجود بیاوریم، طوریکه در بین فامیل و همسایه خانواده ی ما زبان زد همگی بود. زندگی من تا زمانی که دانشجوی سال دوم بودم آرام و راحت بود. باید همیشه سپاسگذار باشم که خداوند چنین خانواده ای را نصیب من ساخته است. آموخته های مذهبی من چیزی تعریف نشده بود، به خدا اعتقاد داشتم ولی با تعلیمات مذهبی موافق نبودم. نتوانستم جذب آن همه تغایر و تناقضی شوم که دین سابقم با آن خودنمایی می کرد. درست زمانی که سعی می کردم تا از عقیده ای که داشتم سر دربیاورم، خداوند مسیر جدیدی را پیش روی من قرار داد. با شخصی آشنا شدم که به تازگی مسلمان شده بود. با وی شروع به بحث و گفتگو درمورد مذهب وی نمودم. وقتی که داشتم به حرف های او گوش می دادم نمی خواستم احساساتی شوم ولی گوشه ای از دورنم را اشغال کرد. همیشه تلاشم این بود طبق روشی که والدینم مرا تربیت نموده زندگی کنم، یعنی (گوش کن اما توجه نکن). این موضوع موقعیت تنش زایی را در درون من ایجاد کرد که به طور ناخودآگاه مرا به سوی حقیقت که منبع آن پروردگار است سوق داد. خدا را شکر جستجوهای من زیاد طول نکشید. پس از خواندن اولین کتاب درمورد اسلام، پی به حقانیت آن بردم. تصمیم گرفتم هر چه زودتر شهادتین را خوانده و به خدای یگانه ایمان بیاورم. وقتی که می خواستم مسلمان شوم از این می ترسیدم که مبادا روزی والدین و دوستانم مرا ترک کنند. بنابراین احساس و تصمیمی که گرفته بودم را مخفی نگه داشتم تا روزی که بتوانم آشکارا به دین اسلام مشرف شوم. هر کاری برای رسیدن به این هدف انجام می دادم. از آن به بعد تا جایی که می توانستم از انجام کارهای حرام پرهیز می نمودم تا اینکه پس از یک سال خواهرم متوجه شد که مانند مسلمانان رفتار می کنم. او متوجه شده بود که من گوشت خوک نمی خورم، الکل نمی نوشم، قرآن خوانده و روزه می گیرم. قصد داشت جلویم را بگیرد. از این می ترسیدم تا مبادا با افکار ضد اسلامی که داشت مرا تحت تأثیر خود قرار دهد، بنابراین تا حد امکان از او دوری کرده و نمی خواستم آرزویی که داشتم را فدا کنم. مدت زمان طولانی بود و من درون گرا شده بودم، بیشتر از این می ترسیدم که مرگم فرا رسد و به عنوان یک غیر مسلمان از این دنیا بروم. می دانستم که ایمان زیاد محکمی ندارم بنابراین دعا کردم و از خدا خواستم فرصتی به من دهد تا بتوانم به عهدی که با خود بسته بودم وفا نمایم و تبدیل به فرد جدیدی شوم. پروردگار مسیری را که برایم تعیین نموده بود آسان کرد. شانس خوبی داشتم، چرا که با همسر آینده ام آشنا شدم. او مرا ترغیب نمود تا به راه خود ادامه داده و شهادتین را اعلام نمایم. از من حمایت می کرد و سعی داشت تا در این راه ثابت قدم باشم. از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم. والدینم از این موضوع خبر نداشتند ولی می دانستم که اگر بفهمند سر دوراهی قرار خواهم گرفت یا اسلام و یا والدینم. پذیرفتن اسلام در کل برایم کار ساده ای نبود چون اطرافیانم آن را قبول نداشتند. به هر حال پاسخ من مشخصاً اسلام بود. تازه از ضعف ایمانی پدر و مادرم آگاه شدم، که هر لحظه ذهن مرا به خود مشغول می ساخت. از خداوند به خاطر هدایتش سپاس گزارم. در ضمن یاد گرفتم که چگونه به خاطر عقیده ام مبارزه کنم. والسلام ترجمه: مسعود |