|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
از حالی به حال دیگر |
اسم پیش از اسلام: رامین کوماری اسم بعد از اسلام: خدیجه وضعیت تأهل: متأهل ملیت: سریلانکا داستان نومسلمانی از سریلانکا کودکی خدیجه اسم من پیش از اسلام، رامین کوماری، بود. من یک هندوی اهل سریلانکا بودم و 39 سال دارم. از خداوند متعال بخاطر نعمت اسلام بسیار خرسندم. اکنون اسم من به خدیجه تغییر یافته است. اجازه بدهید داستانم را با تعریف دورهی سخت کودکی ام شروع کنم. من با خانواده ام در فقر شدید به سر میبردم. تا جاییکه نمیتوانستیم قوت و خوراک روزانه ی خود را تهیه کنیم. برای همین درس نخوانده و نتوانستم به مدرسه راه یابم. چون مجبور بودم در سن 8 سالگی کار کردن را شروع کنم. با وجود وضعیت نامناسب مادی که داشتیم، کشور نیز در بدترین حالت قرار داشته و جنگ میان تامیل و سنگال جریان داشت. سنگالی ها تامیلی ها را میکشتند. با توجه به اینکه من از یک خانواده ی تامیلی هندو در سیلان هستم، همراه خانواده ام در ترس و خوف شدید زندگی می کردیم. یک خانوادهی مسلمان به من کمک کردند این وضعیت جنگ و فقر و ترس ادامه داشت تا آنکه خانواده ام من را پیش یک خانوادهی مسلمان بردند تا پیش آن ها کار کنم. آنها مرا دوست داشته و با من خوش رفتاری می کردند. من تا 13 سالگی نزد آنان کار می کردم. سپس نزد خانوادهام بازگشتم تا با مردی هندو ازدواج نمایم. حدود 4 سال زندگی ما تداوم داشت و سپس از هم جدا شدیم. در حقیقت من از او جدا شده و بار دیگر نزد همان خانواده ی مسلمان که پیش تر آن جا کار می کردم بازگشتم. باز هم شروع به کار نزد آنان نمودم. اما آن جا هم زیاد دوام نیاوردم، چون پولی که می گرفتم کفاف زندگی من و پسرم را نمی داد و به خانواده ام نیز باید کمک می کردم. آن خانواده پشت من ایستاده و من را کمک کردند که جواز خروج از کشور گرفته و به عربستان سعودی بروم. در آنجا نزد یکی از خانوادهها در دمام به کار کردن پرداختم. من با کوله باری از آمال و آرزوها مسافرتم را آغاز کردم. امیدوار بودم که زندگیام رو به بهبود تغییر کند. وقتی به آن جا رسیدم، صاحب کاری داشتم که با خدمتکاران با سختی و تندی برخورد میکرد و بدرفتاری مینمود. به راستی وحشت کرده بودم و با خود گفتم: ظاهراً از چاله به چاه افتاده ام!؟ سر دعای «لا حول و لا قوة الا بالله» یک روز دختر صاحب کار نزد من آمد و همراه او خدمتکارش، یک خانم مسلمان اهل اندونزی، بود. او دید که من وجودم از ترس و وحشت پر شده و پرسید: چرا اینگونه هستی؟ من هم داستانم را برای او بازگو نمودم. خدمتکار اندونزیایی گفت: لازم است این دعا را بخوانی «لا حول و لا قوة الا بالله» چون این عبارت امنیت از ترس و خوف را به ارمغان میآورد. من هم این کلمات را تکرار می کردم، بدون آنکه معنی آن را بفهمم! در این عبارات سحر و جادوی غریبی یافتم! چرا که رفتار صاحبخانه با من به طور کلی تغییر کرده و با محبت و دلسوزی با من برخورد مینمود. از آن به بعد زندگی برایم دوست داشتنی شده و با دیدهی امید به آن مینگریستم. با خود اندیشیدم که چه رازی در این نهفته است؟ متوجه شدم که راز و رمز در همان عبارتی است که همواره تکرار میکردم و معنای آن را نمیدانستم: «لا حول و لا قوة الا بالله» یک شب در خواب دیدم که گویی قیامت است و من از دیدن هول و هراس و عذاب و دوزخ در ترس بودم. بی درنگ گفتم: اگر پس از مرگم برخیزم، مسلمان خواهم شد! در آن وقت خانمی محجبه دستم را گرفت و گفت: چرا بعد از مرگ؟ چرا هم اکنون مسلمان نمیشوی؟ و برایم شرح داد که رستاخیز بعد از مرگ تنها برای حساب و کتاب است. آن وقت بود که از خواب برخاسته و تصمیم گرفتم اسلام بیاورم. من از اول مسلمانان را دوست داشتم. چون اولین کسانی که در بحبوحهی جنگ در کشورم مرا پناه دادند مسلمانان بودند و با من رفتار نیکو داشته و مراقبت میکردند و سفر من به عربستان را نیز تسهیل نمودند تا اوضاعم بهبود یابد. بعد از مسلمان شدن مسلمان شدم و چیز زیادی از اسلام نمیدانستم برای همین از صاحب کارم خواستم به من نماز خواندن بیاموزد. نماز خواندن را آموخته و سورهی فاتحه را حفظ کردم. مدت زیادی بر همین منوال بود تا آنکه کار من در عربستان پایان یافته و بار دیگر به سریلانکا بازگشتم. سپس به کویت مسافرت نموده و نزد یک خانوادهی کویتی شروع به کار کردم. آنها را خیلی دوست داشته و آنها هم من را دوست داشتند. یک روز خانم منزل دید که دارم به شیوهی نادرست نماز میخوانم. او پیشنهاد کرد که دستورات دینی را بیاموزم. من هم موافقت کرده و آن را از خدا میخواستم. به همین سبب صاحب کارم من را به انجمن آشنایی با دین اسلام در روضه آشنا کرد. من مدتی را آن جا به آموختن میپرداختم تا آنکه انجمنی نیز در سالمیه شروع به کار نمود. بنابراین به آن جا منتقل شدم تا به منزلم نزدیک باشد. من اولین دانشجویی بودم که به این شعبهی جدید میپیوست. داعیهای که در بخش سالمیه بود من را بوسید و خوشامد گفت. به کمک او به آموختن همه چیز همت گماردم. ابتدا نحوهی نماز خواندن به طرز صحیح را آموخت. بعد طهارت و معنی توحید را به من یاد داد. با آنکه بیسواد بوده و خواندن و نوشتن نمیدانستم، خیلی چیزها را یادگرفته و آموختم. داعیهی مزبور نوارهای کاستی به من داد تا به آنها گوش دهم. نتیجهی کار در پایان مایهی تعجب همگان بود. چرا که من توانسته بودم بیش از بیست سوره از عم جزء را حفظ کنم! در مرکز نفر اول در حفظ قرآن بودم که نتیجهی کار مرکز بود. اما پسرم اکنون در سیلان مشغول به تحصیل میباشد و امسال در مقطع دبیرستان است. او 18 سال دارد و از زمانی که مسلمان شدهام او را نیز با دین اسلام آشنا ساختهام. من انواع کتابهای مرتبط با اسلام را از انجمن دریافت نموده و با پست برای او میفرستم. او اکنون کاملاً با دین اسلام آشنا میباشد و امیدوارم همیشه در بهترین وضعیت بوده و با همسر مسلمانی ازدواج نموده و خانوادهای مسلمان تشکیل داده و به امید خدا داعی بزرگی شود. مترجم: مسعود Mohtadeen.Com |