|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
چرا بسیاری از کشیشان و واعظان مسیحی وارد دین اسلام می شوند؟ (2) |
... تا اینکه یک روز در سال 1991، فهمیدم که مسلمانان انجیل را قبول دارند، از این موضوع شوکه شدم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟ ولی تنها به این ختم نمی شد آنها به مسیح نیز ایمان داشتند، مانند: پیامبر حقیقی از جانب پروردگار است؛ تولدی معجزه آسا بدون دخالت بشر؛ او به سوی پروردگار هجرت کرد و روزی بر خواهد گشت تا پیروانش را هدایت دهد. این دانسته ها برایم خیلی اهمیت پیدا کرد، به خصوص از زمانی که انجیل نویسان مرتب ما را به سمت تنفر و بدبینی نسبت به اسلام و مسلمانان سوق می دهند. حتی آنها چیزی را می گویند که حقیقت ندارد، مردم را از اسلام می ترسانند. خوب پس چرا باید با مسلمانان کاری داشته باشم. پدرم خیلی از کلیسا حمایت می کرد به ویژه در رابطه با برنامه های مدرسه کلیسا با آنها همکاری زیادی داشت. او در سال 1970، کشیش کلیسا شد. همراه نامادریم، در برنامه های تلوزیونی آموزش انجیل شرکت می کردند و به امور خیریه می پرداختند. مدتی سپری شد، تا اینکه پدرم با مردی اهل مصر آشنا شد که در کار های تجاری با هم همکاری می کردند. پدرم از من خواست تا او را ببینم. از کلمه ی مصر فقط رودخانه ی نیل، ادویه و چاشنی ها متنوع و اهرام ثلاثه در ذهنم تداعی می شد، تا اینکه از پدرم شنیدم که او مسلمان است. نمی توانستم باور کنم، مسلمان؟ وای خدای من! یادم می آید که از پدرم خیلی چیزها راجع به مسلمانان شنیده بودم، آنها تروریست، بچه دزد و خیلی از چیزهای دیگر، چطور امکان دارد که آنها اینچنین باشند. نه! به هیچ عنوان حاظر نبودم این مرد را ملاقات کنم. پدرم خیلی اصرار کرد و می گفت که او مرد خوبی است. پس از مدتی قبول کردم که روز یکشنبه بعد از شرکت در مراسم کلیسا و اظهار بندگی در برابر پروردگار با این مرد ملاقات داشته باشیم. همراه همسر و دخترانم آماده اولین برخورد با یک مسلمان بودیم. پدرم داشت با مردی صحبت می کرد جلو رفتم و از او پرسیدم پس دوست شما کی می آید؟ در پاسخ گفت او درست مقابل تو ایستاده. گیج شده بودم به نظر مسلمان نمی آمد. منتطر مردی با لباس بلند سفید و شالی که روی سرش پیچیده باشد بودم. او ریش نداشت و درواقع هیچ مویی هم روی سرش نداشت. وی به گرمی با من دست داد و خوش آمد گفت. از این ملاقات هیچ احساسی نداشتم زیرا وی را به چشم یک تروریست و بمب گزار می دیدم. خلاصه این آشنایی جزو مقدرات الهی بود، بعد از مقداری گفتگو و آشنایی با وی، از او پرسیدم؛ شما به خدا ایمان دارید؟ در پاسخ گفت: بله. پرسیدم به آدم و حوا ایمان دارید؟ گفت: بله. پرسیدم به ابراهیم چطور و اینکه چگونه او می خواست پسر خود را برای خداوند قربانی نماید؟ گفت: بله. سپس پرسیدم درمورد موسی که همراه یارانش دریا را شکافت و از دست دشمنان نجات یافت؟ گفت: بله. گفتم دیگر پیامبران خدا چی آیا به آنها نیز ایمان دارید؟ گفت: بله. حالا وقت پرسیدن مهمترین سؤال بود، گفتم به مسیح و انجیل ایمان دارید؟ طبق معمول پاسخ داد بله. هر روز تعدادی را به سوی مسیحیت هدایت می دادم و این برایم دستاورد بزرگی بود که بتوانم مسلمانی را از اسلام به سمت مسیحیت بکشانم. بنابراین او را برای صرف چای به منزل دعوت نمودم، وی نیز پذیرفت. پس از کمی گپ بحث مورد علاقه ام، یعنی مذهب را پیش کشیدم. ادامه دارد...
ترجمه: مسعود |