|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
اسلام آوردن سعد لاوس از آمریکا |
فکر می کنم که از همه عجیب تر جایی است که داستان شروع می شود. خوب، داستان من از آن سری داستان هایی نیست که شما در آن از تبهکاران،معتادان به کراک، یا شیطان پرستان در قربانگاه سنگی بشنوید. مانند مردمان عادی پیشینه ای کاملاً معمولی دارم. دو خواهر و یک برادر هستیم و پدر و مادرم هر دو هنوز باهم زندگی می کنند. پدرم مهندس و مادرم خانه دار است ( یا به قول مادرم مهندس داخلی ). خانواده ی ما در یک دهکده ی کوچک زندگی می کنند، آنقدر دور افتاده که یک فروشگاه کوچک یک مایل از خانه ی ما فاصله دارد. مذهب همیشه در خانواده ام از اهمیت زیادی برخوردار بوده است. پدرم در یک خانواده ی کاتولیک آلمانی به دنیا آمده است و مادرم نیز از خانواده ای جزو فرقه ی متودیست مسیحیت می باشد. فقط در مواقع لازم به کلیسا می رفتیم و دین یک امر معنوی بود که جای آن تنها در قلب انسان بود. وقتی بچه بودم به خاطر می آورم که به مجسمه ی کوچک مسیح نگاه می کردم و متعجب بودم از اینکه چطور وقتی که دعا می خواندیم و یا درخواستی داشتیم به نفر شماره دو رجوع می کردیم؟ چرا ما فقط نباید به فرد شماره یک یعنی خدا روی می آوردیم؟ وعقیده ی تثلیث هرگز برای من مفهومی پیدا نکرد و از آن جا که مندر یک خانواده ی مسیحی معنوی گرا زندگی می کردم، این مسئله ی مهمی نبود. همچنان که بزرگ می شدم و وارد دبیرستان شدم، به زودی متوجه شدم که با بقیه اندکی متفاوت هستم. در مدرسه ی من مانند بیش تر مدرسه های آمریکایی برای اساساً گروه هایی وجود داشت که می بایست با یکی از آن ها باشی. وقتی به گذشته برمی گردم خدا را شکر می کنم. خیلی احساس خوبی دارم که خداوند در برابرچیزهایی که دیگران با آن درگیر می شدند از من پشتیبانی می کرد. به عنوان مثال مانند اکثر دبیرستانی ها دنبال دوست دختر بودم، به هر حال، هر وقت که موقعیتی برای من پیش می آمد تا از آن بهره ای ببرم سرتاسر وجودم را شرم و خجالت فرا می گرفت، به طوریکه حتی نمی توانستم لب هایم را از هم باز کنم و حالا از این بابت خیلی از خداوند ممنونم گرچه در آن زمان این چنین فکر نمی کردم. بااینکه با گروه های "متناوب" همراه می شدم ولی از بودن در میان آن ها احساس متناسب بودن با آن ها را نمی کردم. آن ها بیشتر درباره ی موسیقی صحبت می کردند، یا در فکر بیرون انداختن دوستان شان از گروه، مواد مخدر و صرف کردن وقت شان به چیزهای بیهوده بود. از طرف دیگر من به گروه های ببر سیاه و مدگار ایورز، مالکوم ایکس، علاقه داشتم. این زمانی بود که من شروع کردم به خواندن زندگینامه ی مالکوم ایکس. هر قدر که بیش تر می خواندم نمی توانستم آن را کنار بگذارم، سرگذشت او برای من جالب بود، او از هیچ کجا آمده و سرانجام کسی شده بود. بخشی که درباره ی مکه بود تأثیر عمیقی بر من گذاشت. در آن گفته بود که چطور سخاوت و مهربانی مسلمانانی را که در حج دیده او را تحت تأثیر قرار داده بود. با خواندن این قسمت به فکر فرو رفتم، آن ها چه کسانی هستند؟ بنابراین به کتابخانه ی مدرسه مان رفته و دنبال کتاب هایی راجع به مسلمانان گشتم. از آنچه که خوانده بودم متحیر شدم، این همان باور اصلی بود که خود من نیز در درونم پیدا کرده بودم. آن ها بر این باور هستند که تنها یک خدا وجود دارد و مسیح پسر خدا نیست، فهمیدم که اسلام همان چیزی است که نیاز داشتم جزوی از آن باشم. در آن اوقات پیش خودم فکر می کردم من یک مسلمان هستم. اگر از من می پرسیدید دینت چیست؟ می گفتم اسلام. با وجود اینکه رسماً شهادتین را نگفته بودم ولی قلباً مسلمان بودم. در مورد افکارم ساده و بی تکلف بودم. می دانستم مسلمانان نماز می خوانند ولی اوقات آن را نمی دانستم و یا چطور و چه مقدار. کسی هم نبود تا در این باره از او راهنمایی بخواهم. هر کجا می رفتم به اطرافیان می گفتم مسلمانم. تا اینکه یکی از دوستانم مرا برآشفت و گفت تو چطور مسلمانی هستی که هیچ وقت نماز نمی خوانی. به فکر فرو رفتم، می دانید چرا؟ چون او راست می گفت. این جا بود که به مشکل بر خوردم. مسلمانان کجا هستند؟ نمی دانستم کجا باید آن ها را ملاقات کرد. مسجدی هم در اطراف خانه مان نبود. بنابراین از روی دفترچه ی تلفن دنبال مسجدی در شهر واشنگتن گشتم. بدبختانه مسجد در حدود دو ساعت و نیم از ما فاصله داشت. برای اولین بار که به آن ها تلفن زدم کمی اضطراب داشتم. با یک مسلمان حرف زدم، آن ها خیلی خوشحال شدند که من با ذوق و اشتیاق می خواهم مسلمان شوم، و از من خواستند تا به مسجد بروم. در آن زمان محصل دبیرستانی بودم و تحت سلطه ی والدینم. آن ها همه جا مراقب من بودند. خانواده ام اتومبیلی داشتند که با آن رانندگی می کردم، شانس داشتم چون با آن به واشنگتن دی سی می رفتم. حدود یک یا دوسالی با آن ها در ارتباط بودم و بالاخره توانستم با متقاعد کردن آن برادر از پشت گوشی تلفن شهادتین را بیاورم. این چنین بود که مسلمان شدم. حالا با شهامت می توانم بگویم، با نگاهی به گذشته و به کل ماجرا واقعاً آدم سرسختی بودم و از این بابت خوشحالم. چون خداوند مرا به سوی اسلام راهنمایی نمود. و او تنها خود راهنمای من بود. احساس خوبی دارم که از آتش دوزخ نجات یافته ام. این بزرگ ترین نعمتی است که تا به حال دریافت کرده ام. والسلام.
ترجمه: مسعود مهتدین |