|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
فرشته |
"عملیات پزشکی احتمالا حساس و طولانی است، ولی ما مطمئن هستیم که او خوب خواهد شد. یک شانس برای ما وجود دارد که صدمه ای که به عصب آن وارش شده باعث شود میزان فلجی در پاهایش کم باشد و آن شانسی است که ما باید آن را داشته باشیم." احساس سرگیجه می کردم. رویم را به طرف مادرم برگرداندم تا این درد و رنج مشابه که قلبم را پر کرده بود را در مادرم جستجو کنم، ولی به جای آن من با چشمانی که پر از ایمان و اراده ی محکم مواجه شدم. با گذشت 10 هفته بی نهایت سعی کرده ام بر روی خانواده ام نظارت داشته باشم. برادر کوچکترم مبتلا به کم کاری ستون فقرات است. باکتری ناشناخته ای خودش را در ناحیه ی کمری پایین تر از ستون فقرات جای داده است که باعث خوردگی استخوان ها می شود. او 16 سالش است. مادرم از اولین روزی که او را در بیمارستان بستری کرده بودند همراهش بود، حتی یک لحظه هم برای تنفس هوای آزاد از اتاقش بیرون نیامده بود. او به سادگی می گفت که این یک آزمایش الهی است. و رو به ما می کرد و می گفت برای برادر کوچکتان دعا کنید و از خداوند بهبودیش را درخواست نمایید. هفته ها می گذشت و این موضوع برای برادرم بیشتر و بیشتر سخت می شد تا کلمه ای برای تسلی دادن به مادرم را ادا کند. پس از گذشت 10 هفته تزریق هیچ کدام از آنتی بیوتیک ها نتوانسته بود باکتری ها را از بین ببرد. در واقع این باکتری های مشکوک همچنان قوی تر می شدند و به بخش های دیگر ستون فقرات سرایت می کردند. دکترها تصمیم گرفتند که بریدگی کوچکی در ناحیه ای که باکتری ها لانه کرده بودند ایجاد کنند و نمونه ای از این باکتری را برای آزمایش بفرستند. از این طریق دکترها می توانند داروی مناسب را برای بیماری برادرم تجویز کنند. جراحان نیز خطرناک بودن این روش را توضیح دادند. این خبر ها باعث ترس یا شوکه شدن مادرم نشد. او به راحتی به من نگاه کرد و گفت که خداوند با برادرم است و تنها او می تواند بیماریش را شفا دهد. سعی می کردم که تحت تأثیر این حرف های اعتمادآمیز و امیدوار کننده ی مادرم قرار بگیرم ولی من خیلی ترسیده بودم. چه می شود اگر برادرم پاهایش را از دست بدهد؟ چه اتفاقی می افتد؟ سرانجام روزی که قرار بود عمل جراحی صورت بگیرد فرا رسید. زمان برای ما که در حال انتظار بودیم شبیه هم به نظر می رسید. مادرم طبق معمول تسبیحش را با ذکر و اوراد در دستانش می چرخاند. به خاطر دارم که نگاهی به مادرم انداختم و خدا را شکر کردم که او زنی اینچنین قوی است. او واقعا یک فرشته بود. بعد از مدتی جراح به اتاق انتظار آمد، من و مادرم و عمه ام فورا از جا برخاستیم و او خبر خوبی را به ما داد. جراح از عمل بسیار راضی بود، و برادرم حالش خوب بود و شانس فلج شدن اصلا وجود نداشت. جراح همچنین گفت که پدرم در آن لحظات همراه برادرم بوده است. این آخرین جزء گفته هایش بود و ما را ترک کرد، ما نیز از شنیدن این حرف کمی گیج شده بودیم. پدرم تمام بعد از ظهر سر کار بود و به ما گفته بود که نمی تواند تا شب به بیمارستان بیاید. آخر برج بود و پدرم به عنوان تنها حسابدار آن شرکت بایستی در آنجا بماند. شاید او نظرش عوض شده بود و بدون اینکه به ما بگوید به بیمارستان بیاید؟ و یا جراح او را با کسی دیگر اشتباه گرفته است؟ ولی ما به خاطر دیدن هرچه زودتر برادرم هیجان زده تر از آن بودیم که فکرمان را صرف این موضوع نماییم. برادرم در حال بیدار شدن بود. مادرم بلافاصله به سوی تختش هجوم برد و از سلامتیش جویا شد، و همچنین از او پرسید که آیا دردی را حس می کند و یا می تواند پاهایش را تکان دهد. الحمدلله او احساس خوبی داشت و می توانست پاهایش را تکان دهد. ناگهان مادرم تصمیم گرفت تا از او درباره ی اینکه آیا پدرم اینجا همراه او بوده است سؤال کند. برادرم خندید و گفت بله، او این جا بود، من فقط داشتم از حالت بیهوشی بیرون می آمدم و وقتی بیدار شدم پدر را دیدم. چند ساعت بعد پدرم وارد اتاق شد، به یکباره فهمیدیم که چیزهای عجیب و غریب اتفاق افتاده است. سؤال حضور پدرم در بعد از ظهر همه ی ما را سردر گم کرده بود. مادرم از پدرم پرسید که آیا او زودتر از بعد از ظهر به بیمارستان آمده تا برادرم را ببیند؟ پدرم تاکید کرد که او به بیمارستان نیامده و یاد آور کرد که تمام آنروز را در سر کار بوده است. ما همگی ساکت ماندیم، و سؤالات زیادی در افکارمان پیچیده بود. زمانی که برادرم از خواب بیدار شد مادرم دوباره از او پرسید. برای اولین بار که از بیهوشی بیدار شدی چه کسی را دیدی؟ ما همه با یک اشتیاق شدید برای شنیدن پاسخش به او نگاه می کردیم. و برادرم گفت که پدرم را همراه جراح دیده است. مادرم پرسید وقتی پدر را دیده او چه می کرد؟ برادرم پاسخ داد که او به رویش لبخند زد و زیر سرش بالشی گذاشت. من می توانستم خنده ی زیر لب عمه ام را ببینم که ناگهان گفت شاید او یک فرشته بود. در طی این چند روز فکر این که واقعا چه کسی همراه برادرم بوده مانند یک راز باقی مانده بود. تنها چیزی که درباره ی آن مطمئن بودیم اینست که خداوند همیشه با ما است، تا در تمام لحظات سخت زندگیمان به ما کمک کند. برادرم هم اکنون بهبودی کامل را پیدا کرده و إن شاالله در سپتامبر امسال می خواهد در دانشگاه مک فوق لیسانس رشته ی بهداشت سلامت را بخواند. پایان
ترجمه: مسعود |