تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

«ام بلال» از استرالیا

 


در ملبورن استرالیا متولد شده و بزرگ شدم، دختری معمولی از یک خانواده ی کاملاً معمولی در استرالیا. از یک مدرسه ی دخترانه ی خصوصی فارغ التحصیل شده و تصمیم گرفتم دنبال کار بگردم، شهرت مدرسه فرصت های زیادی را برایم به ارمغان آورد که تنها در خواب می توانستم ببینم. کارم را دوست داشتم و به زندگی اجتماعی علاقمند بودم. در این مسیر می توانستم هدف واقعی زندگی ام را پیدا کنم.

زنی ترک را می شناختم که یک بار به من گفت: "آوریل، تو نمی توانی سنن و آداب را درک کنی، و هرگز نمی توانی دین ما را درک نمایی!" من در رابطه با دین مسیحیت سؤالاتی داشتم، می خواستم خداوند را پرستش نموده و به او نزدیک گردم، ولی در مسیحیت موضوع چنان مبهم و گنگ بود که نمی توانستم چیزی را که می خواهم پیدا کنم.

می خواستم در زمینه ی اعتقاد به خداوند کاری انجام دهم، من همیشه به خداوند و یگانگی او باور داشتم و تثلیث تنها یک ادعای موهوم بود که هرگز به عنوان یک مسیحی آن را تصدیق ننموده بودم.

در رابطه با نماز و عبادت نیز یک بار که به نمازخانه رفتم در آنجا برای اولین بار صدای اذان را شنیدم. کتاب چهل حدیث نبوی و برخی کتاب های دیگر در مورد اسلام را مطالعه کردم. شب و روز، قبل از شروع کار روزانه، و عصرها بعد از اتمام کار روزانه، مدام می خواندم و مطالعه می کردم و مطالعه می کردم. به شدت گرسنه و تشنه ی دین اسلام بودم!

دو هفته بعد، مرکز اسلامی (در مسجدی که از آن دیدن کرده بودم) بازدید عمومی برگزار کرده و همه برای دیدار از مسجد دعوت شده بودند، مردم در قالب تورهای راهنما وارد مسجد می شدند، به سخنرانی درباره ی اسلام گوش می دادند و اطلاعاتی کلی در مورد اسلام کسب می کردند.

روز خیلی خوبی بود و خانم ها به خوبی لباس پوشیده بودند. بار دیگر زمان اقامه ی نماز فرا رسید. بلند شده و به سالن نماز رفتم، ولی این بار چون سالن پر بود عقب تر از همه ایستادم، پر بود از زنانی که خودشان را تسلیم امر خداوند کرده بودند. ایستاده و به نمازخواندن آن ها نگریستم. پس از پایان نماز، کمی آن جا مانده و از لحظه لحظه ی بودنم در آن جا لذت می بردم... اصلاً دلم نمی خواست آن جا را ترک کنم.

" چی؟ ...روسری؟؟" این چیزی بود که مدام در سرم طنین می انداخت ولی با خود می گفتم که: "نه، من می خواهم بر دین اسلام بمیرم!" اتاق پر بود از خانم هایی که از این آمدن تازه وارد به گروه خویش هیجان زده بودند. بعضی از زن ها گریه می کردند، من هم کاملاً احساساتی شده بودم، ولی برای دانستن هرچه بیشتر درباره ی اسلام و تسلیم خداوند گشتن در آن هیجان زده تر بودم.

خداوند 26 سال پیش من را مانند همه ی انسان ها مسلمان به این دنیا آورده است و اکنون به اصل خویش بازگشته بودم، به سوی پروردگار متعال!

ام بلال اکنون با شوهر و بچه هایش در ملبورن استرالیا زندگی می کند.

 

والسلام.

 


ترجمه: مسعود

سایت مهتدین

Mohtadeen.Com