|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
داستان توبه به سوی خداوند |
به نام خدا
من خواهر بزرگ تر در خانواده ای با نه فرزند هستم؛ چهار دختر و پنج پسر. با آزادی و دلخواه خود زندگی می کردم. فقط با یک روسری کوچک سرم را می پوشاندم ولی لباس های کوتاه و تنگ می پوشیدم. با این سر و وضع که به دانشگاه که رفتم، خیلی ها به من توجه می کردند و این امر باعث خوشحالی و افتخارم می شد. یک روز داشتم از شهر محل تحصیل به شهر خودم بازمی گشتم و لباس کوتاهی را از یکی از همکلاسی هایم امانت گرفته بودم. هنگامی که منتظر اتومبیل بودم مردی که تا حدی می شناختم متلکی به من انداخت که بسیار شرم کرده و به هم ریخت. آن لحظه پنداشتم که لباسی در بر ندارم و تصمیم گرفتم به نحوی سرم را بپوشانم. وقتی به منزل رسیدم، مادرم شدیداً با من مخالفت کرده و گفت که نمی خواهد من را اینگونه به خانه راه دهد و پدرم نیز به من محلی نگذاشت. این موضوع تاثیر عکس بر من داشت و در نماز کوتاهی کرده و با همکلاسی هایم بیشتر نشست و برخاست می کردم. دیگر از تحصیل دست کشیده و ازدواج کردم. حتی یک بار هم به پوشیدن نقاب نیاندیشیدم و منفورترین موضوع در نظر من بود. کسانی که نقاب می پوشیدند را دست می انداختم. تا آنکه با شنیدن یک نوارکاست (بازایستادن نفس- شیخ محمود مصری) وضعیت من متحول شد. چنین بود که نقاب پوشیده و نوارهایی را خریده و بین آشنایانم پخش می کردم. به لطف خدا بسیاری از آن ها هم به پوشیدن نقاب تشویق شده و بدان اقدام کردند. اکنون سه پسر دارم که حافظ قرآن هستند و به مرحمت خدا جز کانال های دینی را نگاه نمی کنیم و در منزل مان جز سخنان خدا و رسول او صلی الله علیه و سلم موج نمی زند.
پایان
ترجمه: مسعود |