تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

سفر من به سوی اسلام ؛ اس.اس.لایی

 

 


 

 

امروز که این متن را دارم می نویسم، پنج سال و یازده ماه است که می دانم معنای واقعی اسلام چیست. در پنج اکتبر سال 1991 به دین اسلام روی آوردم. فکر می کنم که هر بچه ای وقتی که متولد می شود بدون داشتن چیزی به دنیا می آید و این والدین هستند که او را بزرگ می کنند، راه و روش زندگی و بهترین عقیده و افکار را در او می پرورانند. شاید روزی خداوند قلب آنها را به سوی اسلام هدایت فرماید.

من اهل چین هستم، تمام خانواده و فامیل مانند اجداد و نیکان مان بت ها را می پرستیدند. وقتی بچه بودم فکر می کردم باید خدایانی همچون خدای سلامتی، خدای رحم و بخشش و غیره را بپرستیم. هر سال پدربزرگم مرا به معبد می برد تا خدایان مان را عبادت کنیم. تصویری که از آن در پس زمینه ی ذهنم هنوز باقی مانده این بود که در آنجا مقدار زیادی غذا وجود داشت و خدایان با یک حذبه ی عجیبی به آن نگاه می کردند. در روز عبادت خدایان می بایست پول هایمان را صدقه بدهیم و خدایان را پرستش کنیم.

ما در سکوت کامل فقط نظاره گر بودیم، و این برای ذهن نوجوان من کمی پیچیده بود. امیدوار بودم یک روز بتوانم بفهمم که این بت ها چگونه حرف هایی را که پدربزرگم به آنها می زند را می فهمند و او را فریب می دهند که ما سنگ هایی اسرارآمیز هستیم.

پس از سپری شدن دوران نوجوانی به کشور مسلمان نشین برونوئی نقل مکان نمودیم. در مدرسه اکثریت دانش آموزان مسلمان بودند. به یاد دارم که یکی از دوستانم کتابی را همراه خود به مدرسه آورده بود که عکس هایی از عذاب های دوزخ در آن وجود داشت.

در آن موقع زیاد تحت تأثیر واقع نشدم. یکی از درس هایی که در جغرافیا می خواندیم این بود که چرا ما روی کره ی زمین راه می رویم بدون اینکه به اعماق تاریک فضا پرت شویم. این آغاز سفر من به سوی اسلام بود. احساس سردرگمی می کردم و وقتی به خانه برگشتم از عمویم چگونگی این موضوع را پرسیدم.

در سال 1988، بورس تحصیل در بریتانیا را کسب کردم. همیشه بلند پرواز بودم و برای رسیدن به اهدافم سخت تلاش می نمودم. می خواستم آنقدر زحمت بکشم که ثروتمند شوم تا مایه ی افتخار والدینم باشم.

می خواستم پزشک شوم و جان بیمارانی که به کمک من نیاز دارند را نجات دهم.  من قبلاً در یک کشور مسلمان زندگی می کردم که دوستان مسلمان زیادی داشتم. درباره ی اسلام چیزهایی می دانستم، آنها گوشت خوک نمی خورند، در ماه رمضان روزه می گیرند. فکر می کردم آنها سخت در اشتباه هستند.

در دانشگاه، یک بار در خواب صدای بلند اذان را شنیدم، به دنبال صدا دویدم که یک دفعه مردی با لباس بلند عربی جلویم ظاهر شد. او را نمی شناختم ولی هر که بود احساسی از آرامش و نشاط به من دست داد. از خواب بیدار شدم، فهمیدم که این نشانه ای از جانب پروردگار است.

کم کم شروع به پرسیدن سؤالاتی درمورد اسلام کردم. با یکی از دوست مسلمانم که اهل مالزی بود به بحث و گفتگو پرداختم. همیشه فکر می کردم مسلمانان آدم های بدی هستند.

آن سال به برونوئی برگشتم، و به خانواده ام گفتم که می خواهم مسلمان شوم. اجازه ی این کار به من داده نشد و از من خواستند تا دیگر به این موضوع فکر نکنم. روز و شب گریه می کردم زیرا دیگر نمی توانستم صدای اذان را بشنوم.

تنها کسی که در این بین به دادم رسید یکی از دوستان مسلمان دوران نوجوانیم بود. من خیلی از چیزها را از او یاد گرفتم. از آن به بعد سعی کردم روزه بگیرم، و غذاهای حلال بخورم و غیره این ها به دو یا سه سال قبل از مسلمان شدنم بر می گردد.

تمام تلاشم را کرده بودم تا در دانشکده ی پزشکی قبول شوم، ولی آنها مرا نپذیرفتند. از دوستانم شنیده بودم که اگر چیزی از خدا بخواهی حتماً به تو خواهد داد. شروع کردم به دعا و راز و نیاز کردن با پروردگا. برای فردا وقتی به دانشگاه رفتم دیدم که اسم من در لیست پذیرفته شدگان وجود دارد. از خوشحالی پریدم هوا و کار بعدی من اعلام شهادتین و پذیرفتن دین اسلام بود.

پایان

 


ترجمه: مسعود

سایت مهتــدین

Mohtadeen.Com