تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

مایورجا از گواتمالا؛ آرامش درونی که در خواب دیدم

مایورجا از گواتمالا، او در خواب به آرامش درونی دست پیدا کرد. گمان می کنم که همه چیز از چهار سال پیش آغاز شد، وقتی که فرصت رفتن به واشنگتن دی سی برایم فراهم گشت. در آنجا دوستان مسلمان بسیاری پیدا کردم. آنها خیلی با من مهربان بودند و ما اغلب اوقات با هم درمورد اسلام به گفتگو می پرداختیم.

آن ها همیشه می گفتند: "ما هیچ وقت تو را برای مسلمان شدن تحت فشار قرار نمی دهیم، بلکه فقط اسلام را معرفی می کنیم". در آن موقع زیاد به این موضوع توجهی نداشتم. با خودم فکر می کردم که "وای خدای من این ها چقدر در اشتباه هستند".

باید به شما بگویم که در یک خانواده ی مسیحی وابسته به کلیسای پروتستان به دنیا آمده ام. منظورم این است که والدینم به تثلیث اعتقاد داشتند و مادربزرگم  واعظ کلیسا بود، عمویم تحت تعلیم وی بعد از چهار سال درس خواندن کشیش شد. با این فرض، می بایست به هر چیزی که آن ها می گفتند عقیده پیدا می کردم. همچنین با بچه های دیگر به مدرسه ی روزهای یکشنبه در کلیسا می رفتم.

پس از مدتی به گواتمالا برگشتم و یکی از دوستان صمیمیم را دیدم که تازه از الجزایر برگشته بود. ما دوستان خیلی خوبی بودیم، همیشه درباره ی اسلام با هم صحبت می کردیم.

در این بین فهمیدم که انجیل تا حد زیادی تحریف شده است، در عهد قدیم انجیل به دو قسمت عهد قدیم و عهد جدید تقسیم شد. خداوند می فرماید که تنها یک خدا وجود دارد، مسیح پیامبر خدا است، قابل پرستش نیست زیرا خدا هیچ گاه تغییر نمی کند.

سپس شروع کردم به جستجوی اسلام در اینترنت. مقالات و دست نوشته های زیادی را درمورد آن خواندم. فهمیدم که مسیح هیچ گاه از پیروانش نخواسته که او را بپرستند، بلکه او مردم را به پرستش خدای یکتا دعوت نموده است.

سال گذشته سعی کردم در ماه رمضان روزه بگیرم. خیلی سخت بود چون عادت به روزه گرفتن نداشتم. ولی به هر حال، آرامش خاصی به من دست داد، کم کم مجذوب اسلام شدم.

قبلاً به گروه موسیقی عمر دیاب از مصر علاقه داشتم بنابراین در اینترنت به سایت آنها رفتم و درخواست چند موسیقی نمودم. از روی خوش شانسی آن ها به آمریکا آمدند و من نیز به دیدنشان رفتم و با هم دوست شدیم، شروع به گفتگو درباره ی اسلام نمودیم.

او مرا تشویق نمود تا به تحقیق بیشتری در این باره بپردازم. بعد از آن گاهی سری به سایت های اسلامی در اینترنت می زدم. با چیزهایی که می خواندم سردرگم مانده بودم، با خودم فکر می کردم طی این سال ها با دروغ زندگی کرده  ام. در یکی از این سایت ها با چند برادر مسلمان آشنا شدم که ایمیل های فراوانی درمورد اسلام برایم می فرستادند که کمک بسیاری به من کرد.

قبل از این که مسلمان شوم حتی نام اسلامی خودم را نیز انتخاب کردم. اگر شما از فرهنگ آمریکای لاتین با خبر باشید خواهید دانست که سیگار کشیدن و مصرف الکل در بین مردم عرف هستند. من همه ی این کارها را انجام می دادم به همین خاطر تصمیم گرفتم تا این ها را کنار نگذارم مسلمان نخواهم شد.

یک روز بدون اینکه بدانم برای چه به کتاب فروشی رفتم و ترجمه ی قرآن را خریداری نمودم. خیلی خوشحال شدم و شروع به خواندن آن نمودم. در همین منوال به فکر مسلمان شدن افتادم و این تصمیم را به دوستم گفتم. او گفت که آیا عقلم را از دست داده ام.

آن شب، خوابی دیدم. در خواب من به همراه چند تا از دوستانم، در یک ساختمان بسیار بلند قرار داشتیم که روی فرش سفیدی نشسته بودیم. در مقابل ما پنجره ای قرار داشت که فرشته ای با نور سفید و روشنی از آن به درون ساختمان نگاه می کرد. از او خواستم تا کنار ما بیاید. بعد از آن شهری را دیدم که خالی از سکنه بود، نمی دانستم کجاست ساختمان دیگری در مقابل ما قرار داشت که خیلی کثیف و کهنه بود به آن فرشته گفتم نگاه کن چرا ما نمی توانیم به پایین برویم، اینجا ترسناک و عجیب است. کم کم فرشته از من دور شد و همچنان می گفت تو حقیقت را می دانی، از خدا بخواه تا کمکت نماید. در خواب خیلی ضعیف بودم، حتی نمی توانستم حرف بزنم و یا حرکت کنم. کابوسی بود که نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم.

فردای آن شب خواب را برای دوستم تعریف کردم، او مرا ترغیب نمود تا هر چه زود تر به دین اسلام مشرف شوم. سپس خواب را برای یکی از دوستان کاتولیک تعریف کردم و او گفت که تو از درون آشفته ای بهتر است که به قلبت رجوع کنی و به جستجوی آرامش درونی بپردازی و از خدا بخواه تا به تو کمک کند.

در یکی دیگر از سایت های اسلامی با خواهر دینا ستووا آشنا شدم. برایش موضوع خودم را تعریف نمودم و از او راهنمایی خواستم. او گفت چرا حالا نمی خواهی مسلمان شوی؟ گفتم من به دنبال عفو و بخشش گناهانم هستم. او گفت: اسلام دین صبر و بردباری است، بنابراین باید قدم به قدم جلو بروی. با این حرف ها جرقه ای در مغز من ایجاد شد.

سپس به او گفتم: خوب همن حالا می خواهم مسلمان شوم، و همراه او شهادتین را تکرار نمودم. از آن به بعد و تا آخر عمرم مسلمان شدم.

حالا کمی راجع به خانواده ام نگران هستم، می خواهم آنها هم مسلمان شوند. خدا را شکر وضعیت زندگیم خیلی خوب است. به آرامش درونی که به دنبالش بودم رسیده ام. باید بگویم که قبلاً از لحاظ روحی پوچ و بی هدف بودم. هم اکنون سرشار از عشق، صبر و بردباری هستم. خانواده ام نظر خوبی دراین باره ندارند، برادرم به مدت یک سال به من حرف نمی زد که الحمدلله در اکتبر امسال او نیز به دین اسلام مشرف شد.

پایان


 


ترجمه: مسعود

سایت مهتــدین

Mohtadeen.Com