تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

خلیل ابراهیم عبدالمجید، مسیحی از آمریکا (بخش 1)


 

در سال 1988، همراه پدرم برای انجام پروژه ای به عربستان سعودی رهسپار شدیم. پدرم یک دکتر داروساز بود، او در بریتانیا زندگی می کرد و من نیز ساکن آمریکا بودم. آنچه را که در آنجا می دیدم باعث شد تا به راه های مختلف کشیده شوم، و وقتی برای اولین بار صدای اذان را شنیدم چیزی اعماق قلبم را به جوش و خروش درآورد.

 مغازه هایی را می دیدم که درهایشان را بسته اند اما به درآن قفل نزده اند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ مسلمانان به نماز می رفتند و وقتی بر می گشتند احساس طراوت و شادابی می کردند.

این چیزها را می دیدم و احساس شگفتی می نمودم. از مهماندار سؤالات زیادی پرسیدم، و اجازه دادند تا همراهش به مسجد بزرگ شهر بروم و در پشت سر همه بنشینم. کمی نگران بودم ولی احساس می کردم با قلب و چشمانی باز دارم حقیقت را می بینم. هیچ کس دیگر به جز پدرم به آنجا دعوت نشده بود.

فکر می کنم محمد همان مهمانداری که مرا با خود به مسجد برد چیزهایی در وجود من حس می کرد که تا آن وقت خودم نمی دانستم. ترجمه ای از قرآن به زبان انگلیسی به من دادند، آن را فقط به عنوان هدیه ای ویژه از جایی که برای اولین بار آن را می دیدم قبول نمودم. وقتی به خانه برگشتم آن را نخواندم و در کشو میزم گذاشتم. کم کم از این شور و شوق کاسته شد، و به حالت اول برگشتم.

سال بعد، به خواسته ی خودم همراه همسر و دو پسرم به آنجا برگشتم. هر کس که به عربستان سعودی می رفت خیلی زود به شرایط زندگی آنجا عادت می کرد. همه ی دنیای من کار و خانواده و ورزش کردن بود.

از لحاظ مذهبی فقط روزی یکبار به عبادت و دعا کردن می پرداختم، البته اشتباه نکنید در آن موقع من یک مسیحی بودم. باطناً حس می کردم که خداوند مرا فرا خوانده است، و من این را نمی شنیدم تا اینکه در ریاض در یک بیمارستان که نزدیک مسجدی بود مشغول به کار شدم. بی جهت به همه می تاختم و محکم به دانسته هایم در باب مسیحیت چنگ زده بودم که بیشتر از روی لجاجت بود.

چند سال به این منوال گذشت، جذابیت عبادت و یا هر چیز دیگری که مرا به خداوند پیوند می داد را از دست داده بودم. سرانجام کارم در عربستان به پایان رسید و در سال 2001 همراه خانواده ام به فلوریدای آمریکا برگشتیم.

بعد از رجوع به وطن همگی به کلیسا رفتیم ولی می دانستم همان شخص سابق نیستم. به سختی می توانستم خودم را قانع کنم تا تثلیث را قبول نموده و در این باره گواهی دهم. چیزی اشتباه بود، و من نمی دانستم این اشتباه از کجا سرچشمه می گیرد. تنها در خفا با خدای خودم راز و نیاز می کردم. انجام این کار احساس مرا بر می انگیخت، وقتی خدا آفریدگار همه چیز است چرا باید دست به دامن دیگری شد؟  

گاهی اوقات بار زندگی را به سختی به دوش می کشیدم، از زندگی به کلی نا امید شده بودم. مسیر دوزخ را عریض و پهن می دیدم، در واقع زندگی من بر روی زمین تبدیل به جهنم شده بود. بعضی وقت ها سعی می کردم بین عبادت هایم و رفتن به کلیسا توازنی بر قرار کنم، که نمی توانستم از عهده ی این کار بر آیم.

این چند سال که سپری شد پر از غم و ناراحتی بود حس می کردم دارم غرق می شوم. آنهایی که کنارم بودند می دانستند که من همیشه غمگین و افسرده هستم و زندگی برایم عاری از احساسات می باشد. دیگر حتی به کلیسا هم نمی رفتم.

وقتی دوباره به عربستان سعودی برگشتم، مدتی را به استراحت پرداختم. گرفتن تصمیم برایم سخت بود، بنابراین هیچ اقدامی نکردم. آنقدر سرعتم پایین آمده بود که دیگر قادر به شنیدن صدای قلب و یا ذهنم نبودم.

فقط داشتم فکر می کردم و کسانی که مرا می دیدند از این حالت من تعجب می کردند. در بیمارستانی که قبلاً بودم دوباره کار پیدا کرده بودم. در آنجا شروع کردم به مسجد رفتن. از هر نقطه ی دنیا که فکر می کردی آدم جمع می شدند و با هم به بحث و گفتگو می پرداختند. نیرویی نامرئی داشت مرا به این سو می کشاند و آن را حس می کردم. راجع به آن هیچ نظری نداشتم، بیشتر در شگفت بودم.


پایان قسمت اول

 

منبع: Islam Religion

 


ترجمه: مسعود

سایت مهتــدین

Mohtadeen.Com