تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

جیمز فارل، ایالات متحده (بخش 1)

چگونه هدیه ی قرآن کریم زندگی یک جوان سفیدپوست، نژادپرست، کارگر ضداسلام اهل شیکاگو را تغییر داد.

به نام خداوند بخشنده و مهربان

یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه والدینم بر سر مسائل مالی، وضعیت زندگی و ... با هم دعوا داشتند. یادم هست در خانه های طرح حمایتی در سمت مرکزی جنوب شیکاگو زندگی می کردیم و تقریباً چیزی برای خوردن نداشتیم.

برای پدرم سخت بود که بتواند خانواده ای ده نفری را اداره نماید. پدرم مرد سختکوشی بود، با آنکه بیشتر وقتش را بیورن از خانه و به نوشیدن مشروب گذرانده، مادرم را کتک می زد، با این وجود هنوز هم او را دوست دارم.دوران کودکی بار سختی های خانواده به عنوان پسر بزرگ تر به دوش من بود.

دوره ی نوجوانی با وجود انواع و اقسام تفریحات، مشروب، دوست دختر و ... نمی توانستم به خودم اجازه بدهم به طرف آن ها بروم. آن را اصلاً کار درستی نمی دیدم. یکی از برادرانم که از بقیه بزرگ تر است، یکی از بزرگ ترین قاچاقچیان مواد مخدر بود و برخی اوقات مواد را به خانه آورده و در محله می فروخت. او از دیدگاه من نسبت به این کار مطلع بود. یک بار که مقداری مواد به خانه آورده بود، مقداری به قیمت یک هزار دلار را در دستشویی ریختم. او وقتی این را فهمید، باور کنید می خواست من را بکشد و اگر فرصت می یافت حتماً این کار را می کرد.

وقتی زندگی را این چنین شکننده یافتم، تصمیم گرفتم که تا می توانم مطالعه کنم تا نادان از دنیا نروم. به شدت مشغول مطالعه و خواندن کتاب شدم. والدینم نگران وضعیت من بودند و می ترسیدند گمراه شده و به فرقه و گروه خاصی ملحق شوم.

پدرم از افکار نازی ها خوشش می آمد و گروهی را راه انداخته بود که سیاهان را از شیکاگو بیرون بیاندازند. روزی که مارتین لوترکینگ در پارک شرمان سخنرانی می کرد، پدرم آجری را به بینی او کوبید و تا امروز هم به این کارش افتخار می کند.

من به گروه نازی ها و چند گروه دیوانه ی دیگر نژآدپرستی ملحق شدم و بعد از دیدن فجایعی که بر سر سیاهان می آوردند فهمیدم که جای من آن جا نیست.

بعد از مدت ها سرگردانی و اشتباهات متعدد، دریافتم که چیزی در زندگی من گم است، ولی نمی دانستم که آن دقیقاً چیست؟ به جستجوی این موضوع پرداخته و به مطالعه پرداختم.

در دوازده سالگی شغل خودم را داشتم. در سیزده سالگی تمام وقت کار می کردم. در 16 سالگی آپارتمان خودم را داشتم و آشپزی کرده و کارهای خودم را انجام می دادم و خود را برای ازدواج آماده می نمودم. از اسلام و مسلمانان به شدت متنفر بودم. برخی می گویند این تقصیر رسانه ها است، این درست، اما خود مسلمان ها هم بی تقصیر نیستند و آبروی اسلام را خیلی وقت ها می برند و کاری می کنند که بقیه از آنان متنفر شوند. حقیقت تلخی است. بسیاری از مهاجرینی که برای کسب درآمد وارد این کشور می شوند، مسئول پدید آمدن چنین تصویر نامطلوبی می باشند.

در 1997، نامزد من به عنوان هدیه یک جلد قرآن به من داد، تنها به خاطر آنکه من از مطالعه خوشم می آمد. برای اینکه متوجه شوید چقدر از مسلمان ها بدم می آید... وقتی او این هدیه را به من داد بین ما دعوایی ایجاد شد و برای مدتی از هم جدا شدیم.

ولی بالاخره یک روز آن را برداشته و شروع به خواندنش نمودم. آن روز به خصوص را خوب به یاد دارم. خانه مثل شیشه پاک و تمییز بود، هوا خوب و روشنایی مناسبی برای مطالعه.

قرآن مذکور ترجمه ی عبدالله یوسف علی بود. مقدمه را خواندم، 3 صفحه ی نخست، و مثل یک بچه شروع به گریستن نمودم. گریه امانم نمی داد. می دانستم که این همان چیزی بود که دنبالش می گشتم و دوست داشتم تا حد مرگ خودم را بزنم که چرا آن را زودتر به دست نیاورده ام!

از دل و جان دریافتم که چه اندازه سحرانگیز است. این آن اسلامی که من می شناختم نبود، این آن قضیه ی اعراب که آموخته و گمان می کردم پلید است نبود. این چیزی بود که کل زندگی من را در چند صفحه درخود پیچید. من داشتم روح خود را می خواندم، و آن را از نزدیک لمس می کردم، اما حسرت می خوردم.

 

ادامه دارد...

 

ترجمه: مسعود

سایت مهتـدین

Mohtadeen.Com