در همین اوان بود که به طور غیر رسمی از مسیحیت روگردان شدم. آن موقع بیش تر یک مسیحی- بی دین- لاادری بودم. به زندگی ام ادامه دادم تا با خود و اطرافیانم به سازشی دست پیداکنم. چون هدفی در زندگی نداشتم، بیمی از شرکت در هرنوع فعالیت مخرب به شرط دریافت اندکی لذت نداشتم. برای جسم و تن خویش و دیگران اندک ارزشی قائل نبودم. به راه فرارهای رایج، مانند مواد مخدر و مشروبات الکلی روی آوردم. ابتدا به عنوان یک تعامل اجتماعی و در ادامه به مثابه یک عادت یا داروی مسکن. اگر کسی می گفت دست از این کارها بردارم پاسخ می دادم که اگر دلیلی برای این کار باشد حتماً چنان خواهم نمود. چند سال به همین منوال گذشت، هرچه بیش تر در این حالت پیش رفته، انواع بیش تری از مواد را تجربه کرده و تا جایی رسیدم که حتی به فروختن مواد هم می پرداختم. نهایتاً احساس آگاهی خاصی سراغم آمد که مرا به جستجوی آرامش و قرار وامی داشت. با آنکه در تاریکی ها گم شده بودم، چون هیچ روزنه ی نوری را نمی دیدم، تفاوت بین روشنایی و تاریکی را نیز درک نمی کردم. به "تصویر بزرگ تر و کلی تر" می اندیشیدم. به مرگ می اندیشیدم. سعی می کردم مفهوم هیچ بودن را درک کنم، و از این اندیشه ذهنم عاجز می ماند. تا آنکه یک شب، که در تخت خوابم دراز کشیده بودم، رو به آسمان نموده و گفتم "خدایا، اگر حقیقت داری، و وجود داری، خواهش می کنم کمکم کن!" آن شب را خوابیدم و دیگر هرگز به این موضوع نیاندیشیدم. آنگاه در یازدهم سپتامبر اتفاقات عجیبی را فاش شده دیدم. از کل این وضعیت در تعجب بودم، چرا چنین چیزی رخ داد، دقیقاً چه اتفاقی افتاد، و چگونه به این سرعت فهمیدند که چه کسی مسئول آن بوده است. برای اولین بار واژه های مورد استفاده برای خارج برایم معنا می یافت، که قبلاً چیزی از آن ها نمی دانستم، به خصوص اسلام. پیش تر چنین می پنداشتم که اسلام نام یک جزیره جایی در خاورمیانه باشد (که با کمال تعجب همچنان یکی از سوءتعبیرهای رایج در میان مردم امروز می باشد، که گمان می کنند اسلام نام یک کشور باشد.) چیزهایی از دین مسلمانان می دانستم، ولی مسلمانان را هم کسانی مانند بودایی ها می پنداشتم، که آداب و رسوم دینی عجیب و غریبی دارند. گمان می کردم آن ها بت می پرستند. اما آن شب با دوستان بیرون رفتیم، اسلام موضوع داغ بحث ها بود. بعضی از دوستانم شروع کردند به کوبیدن اسلام، آن را دین بیهوده ای می دانستند. تعجب کردم وقتی دیدم تعدادی از دوستانم مسلمان هستند و به دفاع از دین شان برخاستند. از سر کنجکاوی نسبت به کل موضوع و تاثیر مستقیم آن در حوادث آینده ی نزدیک، به کنکاش در این باره پرداختم. یافته هایم مرا به شگفت انداخت. دریافتم که مسلمانان خداوند را می پرستند. همچنین فهمیدم که مسلمانان به عیسی مسیح به عنوان یک مسلمان (که تسلیم خداوند شده است) باور دارند که او پیامبر خداوند بود و پروردگار متعال او را از مصلوب شدن نجات داد و شریک الوهیت خداوند نبوده و خداوند یگانه به تنهایی باید مورد پرستش قرار بگیرد. قطعات پازل فهم من از اسلام کم کم من را متاثر می ساخت، چنانچه من نیز پیش تر در کودکی خداوند را حقیقت یگانه و مطلق می پنداشتم، در عوض یادم هست که مسیحیت را به خاطر پرستش عیسی مسیح انکار می نمودم. ادامه دارد...
منبع: IslamReligion
ترجمه: مسعود سایت مهتــدین Mohtadeen.Com
|