|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
کاتلین هومیک مرابت، مسیحی سابق از استونی (بخش 1) |
خاطرات من در رابطه با جستجوی دینی از سه سالگی ام شروع می شود. یادم هست که از پدرم می پرسیدم: "وقتی مردم برایم چه پیش خواهد آمد؟" او از شنیدن چنین پرسشی از ذهن کوچک من تعجب می نمود اما پاسخی برای آن نداشت. این جا، در استونی، در طول حاکمیت شوروی سابق، ایمان یک موضوع ممونوعه بوده و کسی اجازه ی بحث درباره ی آن را نداشت. می گفتند: "برخی آدم های دیوانه به خدا باور دارند. ما چگونه به چیزی که نمی توانیم ببینیم ایمان داشته باشیم؟ فضانوردان ما به فضا رفتند و خدا را در جامه ی سفید و با ریش بلند خاکستریش نشسته بربالای ابرها ندیدند. پس او وجود ندارد!" پدرم که خود بزرگ شده ی چنین جامعه ای بود، از دادن پاسخی قانع کننده کاملاً ناتوان بود. او گفت: "خوب، عزیزم، فقط در زیر خاک خواهی خوابید..." هرگز پاسخی غیرمنطقی تر و وحشتناک تر از آنچه پدرم آن روز گفت نشنیده ام. این حالت باعث شد خود به جستجوی حقیقت بروم، با آنکه فقط سه سال سن داشتم. اما راهی طولانی پیش رویم قرار داشت. همیشه می دانستم، یا حداقل احساس می کردم، که خدا وجود دارد، با آنکه نمی توانستم نامی برای وی در نظر بگیرم. تنها می دانستم که او وجود دارد و او همیشه آن جا هست. اگر لازم بود دختر خوبی باشم، به خاطر والدینم نبود، به خاطر او بود، چرا که او کسی بود که هرجا که بودم مرا می دید. وقتی به مدرسه رفتم، پرسش های من برای پدرم آنقدر دشوار بودند که من را نزد مادرش، مادر بزرگ من، فرستاد. او در دوره ی اول جمهوری استونی به دنیا آمده و بنابراین مثل بقیه ی همسالانش غسل تعمید شده بود. او کسی بود که برای اولین بار به من گفت که خدا را خدا بنامم و هم او بود که دعای "ای پدر ما که در آسمان ها هستی.." را به من آموخت. او همچنین به من گفت که این دعا را به صورت علنی نخوانم، در غیرآن صورت والدینم به دردسر می افتادند، به خودم قول دادم که وقتی بزرگ تر شدم در این باره بیش تر بیاموزم. همین کار را هم کردم. در 11 سالگی، که استقلال مان را از اتحاد جماهیر شوروی گرفتیم، به کلاس های یکشنبه می رفتم (کلاس مخصوص بچه ها برای آموزش تعالیم مسیحت، که معمولاً به صورت همزمان با مراسم والدینمان در کلیسا توسط همسر کشیش برگزار می گردید.)... اما آن ها من را از آن جا اخراج کردند. آن ها گفتند که من زیادی سؤال هایی را می پرسم که نباید و ایمانم اندک است. من سر در نمی آوردم. هیچ اشکالی در این نمی دیدم که بفهمم چطور شد که عیسی مسیح پسر خدا شد، درحالیکه خدا با حضرت مریم ازدواج نکرده بود و آنوقت چطور حضرت آدم پسر خدا محسوب نمی شد، با وجود آنکه او نه پدر داشت و نه مادر. اما تحمل این اندازه کنجکاوی برای یک آموزگار خیلی سخت بود. وقتی 15 ساله شدم، خودم شروع به آموختن بیش تر مسیحیت نمودم. خودم را یک مسیحی می دانستم، با آنکه این و آن عقیده را هم از آن نپذیرم. ولی در نهایت دیدم که دیگر با قبول نکردن این همه تعالیم دینی مسیحیت نمی توانم خود را یک مسیحی بدانم. آری، می بایست دنبال مسیر دیگری بگردم... بعد از آشنا شدن با انواع ادیان، سرانجام دین اسلام را پیدا کردم. باتوجه به اینکه پیش تر بکلی از مسیحیت نومید شده بودم، مدت زیادی به طول انجامید تا شروع به بررسی دین اسلام نمایم. ولی با این همه ارزش آن را داشت. وقتی مردم از من می پرسند چرا مسلمان شده ام، معمولاً به آن ها می گویم، که من تازه مسلمان نشده ام، من پیش تر هم مسلمان بوده ام، ولی خودم از آن بی اطلاع بوده ام. همچنان که با دین اسلام آشناتر می شدم، سه سال طول کشید که به واقعیت خویش را دریابم. اگر کسی از من می پرسید که آیا در این تصمیم یقین دارم، بدون تردید می گفتم: آری!!! من همان، یعنی یک مسلمان، هستم و همیشه هم بوده ام.
ادامه دارد... منبع: http://www.islamreligion.com/articles/1195/
ترجمه: مسعود
|